پـــ ـســـ ـر=خـــ ـودت بـــ ـگـــ ـو؟


پـــ ـســـ ـر=خـــ ـودت بـــ ـگـــ ـو؟

با نظراتتون کمکم کنین...!

آیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهآیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهآیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

امروز که این وبلاگو ساختم یه اتفاق مهمی افتاده... از یه طرف خیلی ناراحتم از یه طرف خوشحالم...

ولی بیشتر ناراحتم دیگه آخه داداشمه...

امروز صبح داداشم که کوچولوإ رو بردیم دکتر واسه اینکه دودولشو ببرن!!!خخخخخخ

ببخشید آقا پسرا. بردیمش واسه ختنه از یه طرف خیلی دلم میسوزه خودتون میدونید دیگه چرا... از یه طرف خوشحالم!چون امروز دقیقأ روزیه که ختنه شده و بعدها که بزرگ میشه بخواد اذیت کنه به پای همه ی اذیتهاش این وبلاگ رو بهش نشون میدم!خخخخخخ   بنظر شما خوبه؟حوصله ی زورگویی رو ندارم پیش بینیه آینده رو میکنم واسه خودم!

خب توی اینجا کارایی که داداشم میکنه رو مو به مو مینویسم...!از الان که 2سالشه تا موقعی که بتونم این وب رو بچرخونم

چه دختر زرنگیم نـــه؟!

خب بریم سراغ داداشم. حیوونکی حالیش نبود داریم کجا میبریمش کلی میخندید و بازی میکرد دلم خیلی سوخت! راستی پسرارو واسه چی ختنه میکنن؟ ببین مردم عقلشون چه خوب کار میکنه از همون اول میدونن که پسر جماعت به درد هیچ کاری نمیخورن جز اذیت کردنشون!!!خخخخخخخ   من یکی قربون داداشم میرم البته تا وقتی که بچس

وقتی بغلش میکنم انقدر حس باحالی دارم انگار بچه ی خودمه!!!

اگر تونستم عکس از دودولش که ختنه کردن واستون میزارم... ولی میترسم فیلترم کنن!!!

اینم از امروز داداشم! تا کارای بعدی داداشم بابای

7 مهر 1398برچسب:, 15:35نویسنده شـیـــوا| |

این پست مــال پسرا!

اوخ اوخ اوخ چـــه خوشـمـِـــل!

 

شنبه 13 آبان 1391برچسب:, 9:22نویسنده شـیـــوا| |

اینم یه عکس بامـــ ـزه! خخخخخخ

ایـنـــ ـم یه دودول خوشمــ ـل!آخ که چه کوچول موچوله  خخخخخخخخخ

پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, 18:0نویسنده شـیـــوا| |

سلام دوستام چطورین؟نیستین! خبری ازتون نیست! توی وبم دنبالتون میگشتم تو وب دیگرون دیدمتون!

آهـــــ ـای پسرا اگر بیاین تو وبم نظر نزارین دعامیکنم به حکایت داداشیم دچار بشین(نصفه دودول بشین!!!)

از یه چیزی خیلی حــــــــــ ـال مینم...! اونم درآوردن حرص پسرا

پخر إ ببخشید پسر و دختر و دوست عزیز هرگز نشه فراموش نظر بزارین واسم تا نشـــه دهنتون سرویس خخخخخخخ

اصن نمیخوام نظر بزارین باهاتون قـــــــ ـهـــــــ ـرم

چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, 22:14نویسنده شـیـــوا| |

إی بچه ی بـــــ ـد! این چــــه کاریــــــه!!!خخخخخخخخ

یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, 12:0نویسنده شـیـــوا| |

سلام دوســــــ ـتام خوبین؟؟؟

یه خواهـــــ ـش کــــ ـوچولو ازتـــــ ـون دارم...قــــــ ـول میدین که گـــــ ـوش کنین؟

باشه پس میـــــ ـگم که گوش کـــــ ـنین. لطفـــــ ـأ نظر خصوصــــــ ـی نزارین،اگرم میـــــ ـزارین حرفـــــ ـای بی خودی نزنین.

همتــــــ ـون دوستـــــــ ـامین دیگه بیشتــــــ ـر از نظرگذاشـــــــ ـن کـــــــــ ـه نمیشه...

خواستم بااین حرفام مشغولتون کرده باشم!

نظر خصوصی نزارین مرســـــــ ـی

انقدر که خسته ام دیگه ناندارم مطلب بزارم...دهنم سرویس شد از بس که کارم به اداره هـــــ ـا افتاد!مگه کار راه میندازن نامردا!خخخخخخخخخخ   خدا لعنتشون کنــــــ ـه

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, 21:29نویسنده شـیـــوا| |

وای بچه هـــــــا اینجارو!!! من یکی خیلی دلم واسش سوخت کلی گریه کردم براش  واقعأ بنظرم دردناکـــه نه؟!

خدا نسیب هیچکی نکنه

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, 12:40نویسنده شـیـــوا| |

خخخخخخ چه جالب

وقتی یه زن میبینه که شوهرش داره زیکزاک تو حیاط میدوه باید چیکار کنه؟

هیچی ، باید بهتر هدف بگیره و به شلیک کردن ادامه بده

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, 19:13نویسنده شـیـــوا| |

 

شیرازی عزیز اگر حس کار کردن به شما دست داد خونسرد باشید

به آرامی دراز بکشید خیلی آهسته پاهایتان را به دیوار تکیه بدهید

پس از نوشیدن چند لیوان شربت یا یکی دو پیاله چای چند ساعت استراحت کنید

تا این احساس کاذب از بین برود!

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, 19:3نویسنده شـیـــوا| |

اینم دوستم برام اس کرده قشنگـــــ ــه

مشترک گرامی چته؟
چرا تو فکری؟
عاشق شدی؟
آخه بدبخت! با این وضع گرونی کی عاشق می شه؟ ها؟

چطور بـــــ ــود؟

 

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, 18:55نویسنده شـیـــوا| |

بچه هـــا این متن رو دوستم اس کرده واسم خوشم اومد واسه شما هم گذاشتم

بچـــه بودیم هـــرکی از راه میرســـید میگفـــت:

دودولتـــو بخورم الهـــی...

نمیدونـــم الان چرا انقـــدر متقاضی کـــم شده!

مسئـــولین چرا به این مشـــکل رسیدگی نمیـــکنن؟

خوشمـــل بـــود؟

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, 13:39نویسنده شـیـــوا| |

سلام بچـــه هـــــا

الان یه اتفاقی افتاد که باورتون نمیشه...!

همیشه منتظر همچین روز و لحظه ای بودم الانم که اتفاق افتاده باورم نمیشه

کلی میخندی اگر بشنوی البته شاید ناراحت کننده هم باشه بستگی به خودتون داره

کلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلبو بزارم یا نه دیگه تـــه دلم نیت کردم و استخاره گرفتم خوب اومد

دیدم امروز و تا این ساعت اتفاقی نیوفتاده گفتم یخورده بزارمتون س ر ک ا ر

خب دیگــــه نیتم ادا شد... به من که خیلی خوش گذشت

بازم سربزنین بوس بوس  بای

خخخخخخخخخخخخخ

چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, 11:33نویسنده شـیـــوا| |

سلام سلام سلام چطورین دوستای گلم؟

امروز میخوام براتون تعریف کنم که بسیار روز جالبی بود خیلی گشت و گذار کردیم بارفقا. جاتون خالی 8نفری توکوچه و خیابون میگشتیم مردم همینجور به ماخیره بودن انگار آدم ندیده بودن!یا شاید 8تا دختر باهم ندیده بودن!

ماهم که خنده کنان و شادی کنان راه میرفتیم جاتون خالی رفتیم توی پارک که خیــــــلی زیبا بود خدایــــش همچین پارکی هیچ جایی نیست...رفتیم دورهمی نشستیم...چشمتون روز بد نبینه هرچی چشم بود به ماخیره شده بود خیلی جالب بود!

بگذریم ازاینکه پسرا دنبالمون بودنو جیبامون پر از شماره شد!ولی همشو ریختیم تو جوب آب برد

و بگذریم از اینکه یکی از دوس پسرای منیره هم باهامون بود!انقدر که یواشکی میخندیدیم فکر میکرد به اون میخندیم سرشو مینداخت پایین پسرخوبی بود!وسطهای راه منیره و دوس پسرش ازما جداشدن موندیم 7نفر!امروزو هیچ وقت فراموش نمیکنم خیلی چسبید! بخاطر همین امروزو تو وبم ثبت کردم.

انقدر که راه رفتیم پاشنه های پام زوق زوق میکرد بعدش زد به زانوهام دیگه بدتر زد به کمرم که دیگه همگیمون افتادیم ازخستگی... ازبس که همدیگه رو دیر به دیر میبینیم دلمون نمیاد ازهم جدابشیم

بااین همه خستگی وکلی عشق وحال اومدم خونه پاهامو باآب خــنـــــک شستم یخورده رنگ و روم باز شد بعدش فقط یه گوشه افتادم

اینم بگم داداشم انگار بهتر شده تااونجایی که من دیدم دیگه نیازی به دامن پوشیدنش نیست(دودولش خوب شده) منم خسته شده بودم ازبس که تروخشکش کردم... وای که مامان شدن سخته

الانم فقط اومدم وبم امروزو به یادماندنیش کنم الانم کمردردم بدجور دعاکنید خوبشم

خب دیگه کاری باشما دوستای گلم ندارم برید... بابای

سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, 20:3نویسنده شـیـــوا| |

آیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهآیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهآیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

سلام دوستای گلم خوبین؟

چشمتون روز بد نبینه! چون چشم منم روز بد ندیده...!خخخخخ

یه چیز بگم از خنده روده پر بشین داداشم صبح واسه جیش کردنش خیلی اذیت شد من از خنده دیگه نفسم بالا نمیومد!

هی کوچولو کوچولو جیش میکرد قرمز میشد صورتی میشد رنگ صورتشو میگم!!!خخخخخخخخ

کل خونواده رو جمع کرده بود دور خودش... اینم از داداش! والا بخدا نه داداش خواستم نه دردسر خخخخخخخ

ولی با این حال قربونش میرم... فقط خدا کنه زود خوب شه... ولی الان که بهش فکرمیکنم میبینم خیلی سختی داره هـــا...

خودمو که اصن جاش نمیزارم مگه دیوونه ام؟!نه خیر نیستم...

بوس بوس بوس واسه داداش گلم... دعا کنین دودولش خوبشه خیلی کوچولوموچول إ، دلم واقعأ براش میسوزه

خب دیگه برم بابای

شنبه 8 مهر 1391برچسب:, 14:1نویسنده شـیـــوا| |

آیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهآیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهآیکـــون هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

بچه ها داداشم انقدر گریه میکنه که اعصابمو تخمی کرده خخخخخخخ   یه دودوله دیگه اینهمه جیغو داد نداره

کاش صداشم میبریدن خیلی اعصاب خرد کن شده این وروجک

تازه میفهمم یکی یدونه بودن چقدر خوبه و بی دردسر! البته شاید بخاطر اینکه پسره اینجوریه اگر دختر بود بهتر بود باهم خاله بازی میکردیم!حیف شد

یه چیزی داخل پرانتز بگم که آقایون چشماشونو برگردونن... ولش کن جاش نیست بگم

الان به اصراره مامان بچه رو باید آرومش کنم!وای خدا بلد نیستم!یخورده شکلک واسش درمیارم بلکه مخش هنگ کنه چند لحظه ای بره تو فکر صداش نیاد!خخخخخخخخخ

چه جالب! انگار واقعأ هنگیده!آروم شدش... خدا بخیر کنه که دوباره صداش نره تو هوا وگرنه بجای آقا دکتره خودم همشو میبرم بجای سرشو...!!!خخخخخخخ

ولی خداجون دمت گرم یخورده اسباب تفریح واسمون پیدا کردی تا قبل از اینکه داداشم دنیا بیاد هیچ جوری نمیتونستم حال کنم و بخندم ولی الان میترکم از خنده  خارج از شوخی کاش دردشو من میکشیدم قربونش برم آخه بچس...

دامن پاش کردیم دودول خوشگل موشگلش اذیت نشه... ماشالا با دامن هم خوشتیپه... آجـــی قربونش بره

جمعه 7 مهر 1391برچسب:, 16:19نویسنده شـیـــوا| |



dokhmale-papa